بنام آن قلم کشم که با نامش جان دهم. دل به محبت باری تعالی نهم و با سیمرغ خیال تا بلندای سرزمین توس پرواز نمایم و اینگونه، رسم عاشقی را آغاز نمایم. گام به بهشت گیتی گذارم و نامه ام را اینچنین نگارم :
الهی، دو بالم بخش تا بر بلندای نیلگون توس بروم و ز این نیلگون که دیگر تنها نامی از آن باقی مانده، برهم. به گلشن رازی قدم گذارم که جز امان چیزی را در آن نیابم و آنجا آوازی سر دهم که ملائکه را به بشر نبودن حسرت آید.
جان و چشم تقدیم بر شه ولاد فرشتگان. آنجا که خارش نیز باشد گلستان. و درود بر هشتمین اختر تابناک که به اشاره اش، بر زیر پای او شویم خاک.
ای مولایم، ای کاش به شهر توس روزگار می گذراندم تا همیشه به نزد بهشتت می ماندم. آنقدر رسم عاشقی را فرا می خواندم که دیگر نامی از لیلی و مجنون نماند.
یا قریبی که بدور از زادگاهت مامن قریبان گشتی، از تو سوال می نمایم که از خدای عز و جل خجلم. و دور ماندم از اصل و سر منزلم و تو را می خوانم که تویی نور امید به این سیه دلم.
با خود اندیشیده بودم که تا قلم به دست آوردم تا آنجا بنویسم که دیگر کاغذی نماند. اما اکنون می بینم که از بزرگیت نمی دانم که چه باید بگویم. آنقدر بزرگواری که تمام خواسته های بزرگم را فراموش نمودم.
نمی دانم که باید بگویم که ای کاش به زمان شما می بودم یا ای کاش شما به زمان من می بودید. لکن این بدانم همانکه ز دیدارتان غفلت نموده ام و من و اعمالم حجابی به این بین گردیده، مرا بس است. گاه به خود می آیم و با خود می گویم که چرا بهشت را نیک می پندارم و مرگ را نه. اما اندکی که بیشتر می اندیشم ، به خود می گویم که حال که مرگ را نخواهی به فکر بهشت باش. اما باز نیز ژاژ می خوایم که چرا بهشت توس را هنوز درک ننموده ام. بهشت آن خطه توس است که امان آن از رضاست و بنده راضی به رضای خداست.
یا امام رضا، خواهم حالم را وصف نمایم تا درمانی یابم. اما قصورم این است که حال خویش را نیز درنیافته ام. آنقدر به تحمل کوه سیئات اصرار می ورزیم که بی وزنی را فراموش نموده ایم. از برای قلمی با زمین و اهل زمین آشنا می شویم؛ اما بدا به احوالمان که آن همه شناختیم و این یکی ... .
و به نهایت چنین بانگ سر دهم که ای مولای من، ای سرورم. ای زینت این زبان؛ مرا ز این دریای مواج برهان و ساحل عشق را بر چشمانم بنشان و این نفس را به آرامش خاطر برسان تا کشتیم بر آن پهلو گیرد که غیر این هلاکت و پندار غیر، جهالت است.